صبح وقتى قبر فروغ رو ديدم ديگه دست خودم نبود،عين آدماى خل وضع بغضم تركيد...انگار سالها درد رو آورده بودم پيش فروغ بتكونم و برم...انگار سالها حرف رو آورده بودم تا براى فروغ بگم تا سبك شم...انگار سالها...با ديدن قبر فروغ پرنور برام يه سرى خاطره زنده شد،يه سرى ايستادنها،يه سرى مقاومت ها،يه سرى فراموش كردنها،يه سرى...بعد آرامِ جان من رو برد دربند و دربندم كرد... آدمى كه اسير مهربونى كسى ميشه بايد چكا,بگيرند,اينجا,قرار,دارد,آنجا,آرام ...ادامه مطلب
صبح زودتر بيدارشدم،دوش گرفتم،باقى وسايلم را برداشتم و غذايى كه از ديشب پخته بودم را هم برداشتم و در تمام اين مدت جدالى بود در وجودم رفتن مهمه يا نرفتن؟؟كفه نرفتنم سنگين تر بود اما دلايل رفتنم قوى تر اما آخرش آن كفه چيزى گفت كه همه چيز را رها كردم و پناه بردم به لحاف و خواب. گفت : اصل لذت مهمه.بايد , ...ادامه مطلب