صبح وقتى قبر فروغ رو ديدم ديگه دست خودم نبود،عين آدماى خل وضع بغضم تركيد...انگار سالها درد رو آورده بودم پيش فروغ بتكونم و برم...انگار سالها حرف رو آورده بودم تا براى فروغ بگم تا سبك شم...انگار سالها...
با ديدن قبر فروغ پرنور برام يه سرى خاطره زنده شد،يه سرى ايستادنها،يه سرى مقاومت ها،يه سرى فراموش كردنها،يه سرى...
بعد آرامِ جان من رو برد دربند و دربندم كرد... آدمى كه اسير مهربونى كسى ميشه بايد چكار كنه؟ اين اسارت تنها اسارتيه كه فرار و تلاش براى آزادى توش وجود نداره...
خوشحالم كه تو رو دارم. تويى كه بزرگتر از اين شهر شدى... داشتنت نعمت بزرگيه...
*******
فردا اگر ز راه نمى آمد
من تا ابد كنار تو مى ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو مى خواندم...
فروغِ جان