امشب حس ميكردم مثل بادكنكيم كه بادش يهو خالى شده
اصلا حس كار كردن نداشتم و دلم هى ميخواست يه كارى كنم. كارى كه ميدونستم درست نيست.
براى من برگشتن از راهى كه رفتم غيرممكنه و امشب دلم ازم ميخواست ممكن كنم، از مدتها قبل داره بهم ميگه اگه قرار باشه همه مثه تو فكر كنن كه ديگه هيچ رجوعى اتفاق نميفته و من مقتدرم هى بهش ميگه قرار نيست همه مثه من باشن فقط تو با من باش!!
خودم هم نميدونم چرا امشب اينقدر دز خليتم بالا رفته.
بايد زودتر برگردم به حال خودم براى كسل و بى حال و تو خودم بودن اصلا وقت ندارم.
*****
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم / آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
سعدىِ جان
برچسب : نویسنده : roozmargiha بازدید : 173