وقتى نادرشاه شكست خورده برگشت، وقتى لشكرى براش نموند و همه پسش زدن، همه پسش زديم و او موند و وزيرش فكر كردم شايد راهش عوض شه. شايد دلتنگى براى دوتا يالش حداقل متعادل ترش كنه اما نكرد و همون فرمون پيش رفت و پيش رفت. بعد يكى موش دووند و جنگ داخلى راه انداخت نادرشاه مست از شراب نميدونست داره دور و برش چى ميگذره ماهم نفهميديم فقط چشم باز كرديم ديديم ما يه ور خطيم و يالاش، هانى و تيزهوش يه ور ديگه!!
خواستمون يه چيز بود، حرفمون يكى بود ولى اينكه چرا دو ور خطيم رو نفهميدم. حالا هم نميدونم، فقط ميدونم حالا كه صداى هانى رو شنيدم دلم ميخواست ميپريدم بغلش ميكردم و ميتونستم برم اون ور خط يا او رو بيارم اين ور ولى امان! امان از اين غرور لعنتى... امان...
دلم ميخواستم عصاى جادويى داشتم و تكون ميدادم و زمان رو برميگردوندم به حداقل بيست سال قبل، وقتى تازه نطفه اتفاقها داشت شكل ميگرفت...وقتى هنوز هانى و تيزهوشى نبود، وقتى نادرشاه واقعا شاه بود و همه چى آباد...
برچسب : نویسنده : roozmargiha بازدید : 237