آدم دقيقا وقتى در آستانه از هم پاشيدگى و ضعفه به چيزايى پى ميبره كه تا اون موقع ميدونسته اما سعى ميكرده اونهارو خفه كنه و به روى خودش نياره
درست مثل من، الان بعد از دو روز دردناك قسمتى از بدنم و بررسى همه علل و عوامل و رفتن به ورطه هولناك نااميدى به اين فكر كردم چقدر زندگى كردم؟ از زندگيم راضيم يا نه؟ چقدر عاشقى كردم و چه احمق بودم كه مدام لحظه هام رو با سبك سنگين كردم كفه عشق ميگذروندم و غر ميزدم.
هميشه با غرور خاصى تو هر رابطه اى فكر ميكردم اونى كه حق داره و ميتونه تموم كننده باشه منم و امشب ضعفم اين ضعف كوچيك روشن شد و فهميدم تو چه دنياى عنى زندگى ميكردم... بهش حق دادم نخواد كنارم باشه و حتى ازش قول گرفتم...
احمقانه س كه آدم بايد چنين شرايطى رو تجربه كنه تا بعضى چيزا رو بفهمه...
هميشه جورى زندگى ميكردم انگار تا ابد زنده م حالا بايد و دارم جورى زندگى ميكنم انگار امشب آخرين شب زنده بودنمه...
برچسب : نویسنده : roozmargiha بازدید : 199