نمى دانم عاطفه در من چه ديده بود اما خيلى ناگهانى پرسيد الهه از موندن تو اين شهر راضى اى؟؟
جا خورده بودم نمى دانستم چه بايد بگويم بعد برايش گفتم : تا مدتها پيش آرى راضى بودم هيچ شهرى را هم به اندازه اين شهر دوست نداشتم اما احساس مى كنم از دو سال پيش بندهاى تعلقم يكى يكى كنده شدند و حدودا يكى دو هفته پيش آخرين بند تعلق نيز گسسته شد...
گفت موفق مى شوى گفت آفرين كه از وابستگى رها شده اى گفت...
*****
پايه هاى سفرم يكى يكى انصراف دادند و با اين اوصاف من مى خواهم كه بروم
فردا صبح گو تو نصف جهان
******
ميروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش...!
فروغ فرخزاد
برچسب : نویسنده : roozmargiha بازدید : 202