نگرانم ،نگران آينده گنگ و نامعلومم و روزهايى كه نيامده،اين بار نگران فيلمهاى نديده و كتابهاى نخوانده نيستم. منطقى تر دارم فكر مى كنم و نگران زندگيم هستم .نگرانم و دلم ميخواهد با تتمه پولم بروم كتابفروشى و كتاب نگران نباش مهسا محب على را بخرم. به هر تعداد كه ميشود . بياورم از در و ديوار خانه آويزان كنم،توى كشوهايم بگذارم تا هرجا را كه نگاه ميكنم ببينم نوشته نگران نباش...
نگران نباش چون شادى هست،شادى اى كه شاد نيست و در كوچه هاى تهران سرگردان است...
نگرانم و دلم پرسه زدن در قبرستان ميخواهد. اين بار به ظهيرالدوله فكر كرده ام و اينكه چقدر دلم ميخواهد بروم آنجا و سر مزار فروغ زار زار گريه كنم و برايش شعر بخوانم و برايش بگويم " همه زندگيم مى لرزد... " برايش بگويم "مثل اين است كه تك درختم را سرشار از برگ،در تب زرد خزان مى نگرم"
بايد از نگرانيهايم براى كسى بگويم كه بفهمد براى كسى كه گوش كند و كجا بهتر از يك قبرستان مى شود گوش پيدا كرد؟
بايد بروم ظهيرالدوله و قدم بزنم و آرام شوم
بايد بروم ظهيرالدوله و به قرصهاى آرامبخش فكر كنم
بايد بروم ظهيرالدوله و ...
بايد بروم شايد كسى بود مرا به شعرى از فروغ مهمان كند...