گاهى وقتا دلت جورى ميسوزه كه دودم ازش بلند نميشه...
امروز مزخرف داره ميگذره و دلم ميخواد ميتونستم اين برگ رو از تقويم روزام پاك كنم اما بايد اين روزا باشه تا قدر لحظه و آدمهاى خوبى كه كنارم هستن رو بيشتر بدونم.
انتظار و توقع چيز بديه بايد بذارمش كنار و با هركى برخورد ميكنم به اين فكر كنم طرف الان رفتارش اينه و فردا يا حتى يه لحظه بعد ممكنه بيشعورترين آدم ممكن بشه و تو نبايد ازش توقع رفتار مناسب با شخصيت آشناش داشته باشى...
آدما همه دو شخصيتى شدن بايد اين رو قبول كنم،پذيرفتنش درباره يه عده خيلى سخته اما بايد باور كنم.
******
بخاطر از بين بردن كدورتهايى كه امروز بيشتر حل شد تا رفع شه فردا هم بايد موندگار پايتخت باشم هرچند دلم ميخواست ميرفتم خونه و اين همه متانت و آدميت به خرج نميدادم
امروز يه چيز ديگه هم متوجه شدم.اينكه از ٧،٨ سال پيش رفتارم عوض شده و خوى وحشى درونم زده بيرون،صداقت بى پروام نمود پيدا كرده و ديگه اون دختر مراعات كننده حال ديگران به قيمت بدى حال خودم نيستم و صريح حرف ميزنم... نكته جالبش اينه كه اونقدر به اين شخصيت خودم خو گرفتم كه اون الهه ٨ سال پيش رو يادم نمياد...
*****
بالاخره یک جا باید ایستاد،
و من می ایستم،
من رو به قبله ای
که باورش ندارم
نماز نمی خوانم...
نادر ابراهيمى