چه کسی می تواند عشق را بنویسد؟

ساخت وبلاگ
اینکه هی منتظر باشی باران بیاید و آنوقت او نیاید . اینکه هی منتظر باشی ببارد و دل آسمان باز شود و نشود و بغض کنی و همدرد آسمان شوی . اینکه غروب را ببینی بغض کنی و نتوانی غروبی بسازی که هرکس دید یادآتش بیفتد و بغض کند .. اینکه...

ناتوان شدم . نمیتونم کلمه هارو تحت فرمان خودم بگیرم و قشنگ آرایششون کنم . نمیتونم مربی رقص خوبی باشم . نثرم افتضاح شده و این درده . با این نثر افتضاح چطور امیدی داشته باشم؟

اینکه این روزا احساس می کنم توی حبابم و خلا دورمه . اینکه باز رسیدم سر خط ناامیدی و ناتوانی کاملا طبیعیه و دارم به عادت نزدیک میشم . 

و از خوبهای امروز این شعر پناهیه که هی مثل مجنون میذارم رو ریپیت :

پروانه ها

 

حق با تو بود 
می بايست می خوابيدم 
اما چيزی خوابم را آشفته كرده است 
در دو طاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام 
با آن گيس های سياه  وزوز و پريشانشان 
كاش تنها نبودم 
فكر می كنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آيد ؟
كاش تنها نبودی
آن وقت كه می توانستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند 
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند 
مي دانی ؟
انگار چرخ فلك سوارم 
انگار قايقی مرا می برد 
انگار روی شيب برف ها با اسكی می روم و 
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شيون می آيد 
گوش كن 
می دانم كه هيچ كس نمی تواند عشق را بنويسد 
اما به جای آن 
می توانم قصه های خوبی تعريف كنم
گوش كن 
يكی بود يكی نبود 
زنی بود كه به جای آبياری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است 
به جای علوفه دادن به ماديان ها آبستن 
به جای پختن كلوچه شيرين 
ساده و اخمو
در سايه بوته های نيشكر نشسته بود و كتاب می خواند 
صدای شيون در اوج است 
می شنوی
برای بيان عشق
به نظر شما 
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاريخ می سوزد 
برای نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند 
برای خمره های عسلش كه در رَف ها شكسته اند 
گوش كن 
به جای عشق و جستجوی جوهر نيلی می شود چيزهای ديگری نوشت 
حق با تو بود 
می بايست می خوابيدم 
اما مادربزرگ ها گفته اند 
چشم ها نگهبان دل هايند 
می دانی ؟
از افسانه های قديم چيزهايی در ذهنم سايه وار در گذر است 
كودك 
خرگوش
پروانه 
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم كه بی نهايت بار درنامه ها و شعر ها 
در شعله ها سوختند 
تا سند سوختن نويسنده شان باشند 
پروانه ها 
آخ 
تصور كن 
آن ها در انديشه چيزی مبهم 
كه انعكاس لرزانی از حس ترس و اميد را 
در ذهن كوچك و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزديك می شوند 
يادم می آيد 
روزگاری ساده لوحانه 
صحرا به صحرا 
و بهار به بهار 
دانه دانه بنفشه های وحشی را يك دسته می كردم 
عشق را چگونه می شود نوشت 
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه 
كه به غفلت آن سوال بی جواب گذشت 
ديگر حتی فرصت دروغ هم برايم باقی نمانده است 
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش ميدادم كه در آن دلی می خواند 
من تو را 
او را 
كسی را دوست می دارم

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۶/۱۱/۲۴ساعت 19:41&nbsp توسط دیوونه  | 

سعدى تو فقط بگو وا بده ،وا ميدم!!...
ما را در سایت سعدى تو فقط بگو وا بده ،وا ميدم!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roozmargiha بازدید : 223 تاريخ : چهارشنبه 25 بهمن 1396 ساعت: 1:11